به نیزه دیدمت ای جان که غرق اعجازی
بیا که با تو بگویم ز داغ دل رازی
دلم اسیر نفس های روی نی گشته
به روی نیزه برادر چقدر دلبازی
یکی لباس تو را از تنت برون می کرد
لباس تو شده قسمت برای خرّازی
در این شب غم و تنهایی ای عزیز دلم
تو هم چو من دل خود را به عشق می بازی
یکی به رأس تو سنگ و یکی سنان می زد
که با سر پسر عشق می کند بازی؟
و من به صورت نیلی خویش می نازم
تو هم به رأس پر از خون خویش می نازی
مگو ز داغ جدایی مگو ز داغ کثیر
برای تو شده گریه کلام آغازی
درون شهر پر از کفر شام آمده اند
چهل زنیکه ی نادان برای تنازی
دلم گرفته از این بیت های غمگینم
بگو برای دلم شعر تازه می سازی